حمید به بانك بدهكار است و باید پول آن ها را بر گرداند با همسرش به بم می روند تا نخلستان پدری را بفروشد همسرش تصمیم می گیرد به او كمك كند پس تصمیم می گیرد به تهران برگردنداما آنها احساس می كنند كه نمی توانند بم را ترك كنند